
شعر شماره 123/ابوالقاسم کریمی
بَربَر وارجنگل را فتح میکنندُدر شادی های بی رحم خویشانقراض را می رقصند آنانسرچشمه مرگندُقلبشان پناهگاه ترس و من در شگفتم که چرازاییدنشان راتاریخ،تکرار میکند **********...


بَربَر وارجنگل را فتح میکنندُدر شادی های بی رحم خویشانقراض را می رقصند آنانسرچشمه مرگندُقلبشان پناهگاه ترس و من در شگفتم که چرازاییدنشان راتاریخ،تکرار میکند **********...
****اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهامخارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام*من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویشاز دیگران حدیث جوانی شنیدهام*موی سپید را فلکم رایگان نداداین رشته ر...
مادر بزرگم این چند سال آخر عمرش را در خانه ما زندگی می کرد. مخصوصا که می دانست پدر و مادرم تا شب سر کارند و من تنها هستم.در حقیقت او بود که مرا بزرگ و به همین خاطر همه می ...
بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد: این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گل...
به دوستم گفتم: من چشم رو هم میذارم و تو برو قایم شو.چشم گذاشتم و تا 30 شمردم، بعد هم دنبالش گشتم ولی اثری از او نبود.انگار آب شده بود رفته بود داخل زمین.بعد ها فهمیدم آن ق...
یك بنده خدایی، كنار اقیانوس قدم می زد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه می كرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! می شود تنها آرزوى مرا بر آ...
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد. سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: این سبد گردو را هدیه ...
هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس می گفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید ...پیرمرد با غیظ پسر را نگاه ک...
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت: اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد.دخترک از شنیدن این حرف به ...
دانه كوچك بود و كسی او را نمیدید...سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود.دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه.گا...
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میانچادری زیبا که طناب هایش به میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.گدا وقتی اینها را دید فریاد ک...
دزدی وارد خانه یکی از ثروتمندان شد و به اتاقی که گاو صندوق در آن بود رفت. ناگهان چشمش به پلاکی افتاد که روی آن نوشته بود: دسته کوچکی را که کنار صندوق جنب جا کلیدی وجود د...
درویشی را ضرورتی پیش آمد . کسی گفت: فلان، نعمتی دارد بی قیاس. اگر به سر حاجت تو واقف گردد، همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.گفت: من او را ندانم.گفت: منت رهبری کنم. دستش گ...
درویشی خواجه ای را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم با من چه می کنی؟گفت: ترا کفن کنم و به گور بسپارم.درویش گفت: امروز زندگی مرا پیراهنی پوشان و چون بمیرم بی کفن برخاک بسپا...
ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.این آزمای...
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میانچادری زیبا که طناب هایش به میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.گدا وقتی اینها را دید فریاد ک...
نقل است که در روزگاری نه چندان دور، کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به ...
روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق، یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند. او که می داند سانسورچی ها همه نامه هارا می خوانند، به دوستانش می گوید: بیایید یک رمز تع...
مردی شبی به خانه همسایه در آمد. قضا را صاحب خانه مهمان داشت و سفره شام را تازه گسترده بودند. مرد را به ادب تعارف کرد که نان و پنیری آماده است. اکنون که به فقیرنوازی آمده ...
كودكی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا می توان یافت؟خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.با خود فکر کرد و فکر کرد و گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم ب...
خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش با زن زیبایی...بهش خیانت کرده و خوابیده،رنگ از روش پرید و داد زد:مرتیکه بی وجدان. چطور جرات میکنی با زن نجیب و وفادار، و ب...
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم فوری گفتم اووه! معذرت میخوام. او هم گفت من هم معذرت میخوام. ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دا...
برف ها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت و زر...
اسمش احمد بود.ما همه می دانستیم که پدرش فوت کرده و مادرش با کار در منازل مخارج زندگی آنها را فراهم می نماید. اما خود احمد بسیار پسر درسخوان و نمونه ای بود. مودب و با وقا...